TvPedia

«دو برادر» در دهه 20، در منطقه هندوچین، در دنیای وحش، یک زوج ببر، دو توله ی نر دارند. آنها اتحاد خانوادگی دوست داشتنی ای دارند و دو برادر با روحیه ی ماجراجویانه ی خود، بهم پیوند خورده اند. در یک اتفاق آنها جداگانه توسط ایدن مک روری، که شکارچی گنج هست، اسیر می شوند. هدف همیشگی ایدن این است که از فروش غیر قانونی دست ساخته ها و همینطور اعضای حیوانات در بازار اروپا، پول هنگفتی به جیب بزند. در این میان او با یکی از توله ها که اسمش کومال است، ارتباط برقرار می کند و توله دیگر به اسم سانگت رابطه ای احساسی با پسر کوچک به نام رائول نورماندین که پسر سرپرست منطقه است، پیدا می کند.

یک گروه دفاعی از بچه های (کاسوکاب) قصد دارند برای اجرای یک چالش بدون دردسر (کنگ فو) در شهر برنامه ریزی کنند و همچنین به عنوان شهر چینی (کاسوکاب) شناخته شده اند.

«تلافی با بابا» ری، یک مجرم سابق که همسرش را از دست داده نقشه می کشد تا با کمک دو نفر، کلکسیون سکه را دزدیده تا شیرینی فروشی خود را افتتاح کند. هرچند انتظار ندارد سر و کله ی پسرش تیمی که با خواهرش زندگی می کرده، پیدا شود. ری تیمی را نادیده گرفته و به همراه دوستانش برای دزدی می روند اما تیمی برای جلب توجه دوستانش، سکه ها را دزدیده و آنها را پنهان می کند. پدرش برای پس گرفتن سکه ها او را به جاهای مختلف می برد و به گونه ای او را تهدید می کند که انگار از حضورش لذت می برد و کم کم با همدیگر ارتباط برقرار می کنند.

«روزهای تابستانی با کو» کوییچی اوهارا دانش آموز کلاس چهارم است که در شهر هیگاشیکوروم در اطراف توکیو زندگی می کند. یک روز او چیزی پیدا کرده و فکر می کند یک فسیل از یک موجود باستانی است اما مشخص می شود یک بچه کاپا بوده (یک موجود دریایی در افسانه های ژاپنی) که 300 سال گذشته را در زیر زمین خوابیده بوده و اسمش را "کو" می گذارد. کوییچی و کو با هم دوست شده و آن کاپا شروع به زندگی با یک خانواده ی انسانی می کند اما نمی تواند خودش را به زندگی امروزی در هیگاشیکوروم تطابق دهد و دلش برای خانواده اش تنگ می شود. کوییچی و کو در یک رور گرم تابستانی تصمیم می گیرند به یک سفر جاده ای رفته تا کو هم نوعان خود را پیدا کند.

«لپیس آبی» بزرگترین یاقوت کبود آبی جهان (لپیس آبی) گفته میشود که در اواخر قرن 19 در سواحل سنگاپور در یک کشتی دزدان دریایی غرق شده است. یک میلیونر محلی برای پیدا کردن آن دست به کار میشود و هنگامی که در یک نمایشگاه در سنگاپور به نمایش گذاشته میشود در هتل (ماریانا سندز) یک قتل صورت میگیرد.

«پرش!» یا «بالرین» در سال 1880، یک دختربچه ی یتیم به نام فلیش، آرزوی این را دارد که بالرین بشود اما به خاطر نداشتن آموزش رسمی، به همراه بهترین دوستش ویکتور که یک مخترع است، از یتیم خانه اش در روستایی در برتاین فرار می کند. آنها همراه هم به پاریس زیبا می روند اما خیلی زود از هم جدا می شوند و ویکتور بعنوان یک کارمند ساده در کارگاه گوستاو ایفل مشغول به کار می شود. فلیش یواشکی وارد اوپرای پاریس می شود اما نگهبان او را دستگیر می کند. او توسط یک نظافتچی مرموز به نام اودت نجات پیدا می کند. اودت به او اجازه می دهد تا وقتی که روی پایش بایستد، پیشش بماند. اودت هم در اوپرا و هم برای یک رستوران دار ثروتمند و بی رحم و مغرور به اسم رجین لهاوت کار می کند. هنگامی که فلیش در نظافت به اودت کمک می کند، زاغ سیاع دختر رجین، کَمیل را که باله تمرین می کند، چوب می زند. کمیل با دیدن فلیش، به او توهین کرده و جعبه ی محبوب موسیقی او را از پنجره بیرون انداخته و می شکند. هنگامی که فلیش می خواهد جعبه را نزد ویکتور ببرد، جلوی پستچی را گرفته و نامه ای را که اوپرا برای پذیرش کمیل در مدرسه ی باله ی اوپرا قبول شده، می گیرد. به خاطر ناراحتی اش تصمیم می گیرد هویت کمیل را دزدیده و وارد مدرسه شده و رویایش را دنبال کند.

«دورایمون: ماجراهای اکتشاف ماه نوبیتا» نوبیتا که شب قبل، تغییر رنگ ماه را به رنگ زرد دیده، ماجرا را در کلاسش تعریف می کند اما بقیه به او می خندند. دورایمون به او "نشان کلوب مکتشفان تاریخ" را می دهد و متوجه می شود که در ماه. حیات وجود دارد. تا اینکه یک دانش آموز جدید همه چیز را برای همیشه تغییر می دهد.

«زندگی عجیب تیموتی گرین» سیندی و جیم گیرین زوجی جوان هستند که نمی‌توانند بچه دار شوند. آنها صندوقچه‌ای حاوی آرزوهایشان برای فرزند را در حیاط پشتی خانه دفن می‌کنند.به زودی آنان به شکلی عجیب صاحب یک پسربچه می‌شوند و نام او را «تیموتی» می‌گذارند. اما تیموتی فراتر از یک انسان معمولی است.

«السا»، «آنا»، «کریستوف» و «اولاف» به اعماق جنگل می‎روند تا از حقیقت در مورد رمز و راز باستانی قلمروی پادشاهی خود مطلع شوند. امّا با خطراتی مواجه می‌شوند که...

«فرنکن‌وینی» ویکتور جوان بعد از مرگ اسپارکی، سگ مورد علاقه‌اش با به کنترل گرفتن قدرت علم او را به زندگی برمی‌گرداند. ویکتور سعی می‌کند تا این ساخته‌اش را پنهان نگه دارد اما اسپارکی بیرون می‌رود و باعث خرابکاری و بی نظمی در شهر می‌شود.